دنیای خاکستری



ساعت دوازده شب هست و با حوصله دارم لاک میزنم!!! این یعنی حال دلم خوبه :)

ساعت دوازده شب هست و بدون توجه به لرزش دستم و کج و کوله شدنِ لاکم با ذوق به ناخن های قرمزم نگاه میکنم:)

ساعت دوازده شب هست و از مرورِ امروزم لبخند پت و پهن روی لبم جاخوش کرده :)

از یک روز زندگی چی میخوام مگه؟

سرکار با همکارها شوخی میکنم،بچه ها رو با عشق بغل میکنم و از لباس های تک تکشون تعریف میکنم.

خونه مامان بزرگه میرم و دیداری تازه میشه.

برای عیدی خواهرزاده ها خرید میکنم،برای هرکدوم ست تیشرت و شلوار خریدم[خانوم فروشنده وقتی داشت کارت رو میکشید گفت عجب خاله مهربون و دست و دلبازی،منم با لبخند گفتم هرکاری کنم جبران محبت های خواهرام نمیشه،من فقط دارم درس پس میدم :)

خداروشکر بابت محبت و علاقه ای که بینمون هست.]

برای خودم شلوار جین و کتون میخرم.

اصلا دست و دلم نمیلرزه برای پول خرج کردن،عوضش خدا رو شکر میکنم برای پول حلال و با برکتی که روزی من شده :)

مهم نیست که تا دوماه اینده من هستم و صدوپنجاه تومن موجودی کارتم،مهم خوشحالی بچه ها موقع عیدی گرفتن :)


هیچ وقت عید رو دوست نداشتم حتی اخرین نفس های اسفند هم برام بی معنی بود،تنها چیزی که از عید میتونست منو به شوق بیاره عطر بهارنارنج های حیاط خونست.

امسال به واسطه کار کردن با بچه ها انگار کمی شور زندگی به عاریت گرفتم.

این روزها ذهنم مدام فلش بک میزنه به خاکستری پارسال،تموم اتفاقات و حس ها زیر ذره بینِ کماگرایی خاکستری بررسی میشه تا سال نود و هفت کنترل کیفیت بشه!

در کمالِ تعجب تاییدِ خاکستری سخت گیر و کمالگرا رو گرفتم :) با خودم به صلح درونی رسیدم و ارامشِ این صلح عجیب به مذاقم خوش اومده.

سال نودو هفت سالی پر از فراز و نشیب بود،هیچ دستاورد قابل توجهی برای خاکستری کمال گرا نداشت،تموم نهال هایی که  کاشته بود و منتظر به ثمر رسیدنشون بود خشکیده شدند اما در عوض خاکستری یاد گرفت که دوباره بذر امید رو توی دلش بکاره و ازش مراقبت کنه.خاکستری "هرکجا باشی کسی غیر از خودت همراه نیست" رو با تک تک سلول های وجودش حس کرد،خاکستری از نو بلند شدن و ایمان به توانایی هاش رو مشق کرد،خاکستری یاد گرفت که وابسته یک هدفِ خاص نباشه،خاکستری بارها دلش شکست و توی تنهایی زخم هاش رو مرهم گذاشت اما درعوض یاد گرفت به هرکسی در جایگاه خودش اهمیت بده و کسی رو پررنگ تر از آنچه که هست نبینه،یاد گرفت حال دلش رو گره نزنه به بودن کسی،یاد گرفت چجوری با تنهایی خودش خوشحال باشه،یاد گرفت خودش رو بغل کنه و ببخشه بابت تموم اشتباهات :)

خاکستری یاد گرفت چجوری خودش رو  با تموم اشتباهات و کاستی ها دوست داشته باشه  و به پای تموم اشتباهاتش وایسه و سعی کنه خودش رو بالا بکشه :)


+به حرمت یکسال و اندی همسایگی مجازی پذیرای هرگونه نقد یا پیشنهادی برای قوی تر شدن خاکستری هستیم.

بی تعارف ترین حرف هایی که توی دلتون قلمبه شده و هربار قورت دادید رو بگید،اخرِ سالی دلتون رو خونه تی کنید.


السا به محضِ اینکه میرسه سریع بغلم و میگه خانووووومِ خاکستری من امروز چون مریض هستم،غائبم و باید استراحت کنم تا خوب شم.سریع چندتا سرفه هم توی صورتم میکنه :|

بهش میگم اخه قربونت برم تو که الان اومدی،اینکه نمیشه غائب بودن.

با چشای گرد نگام میکنه و میگه نه من غائبم :)) ی ربع زمان برد تا معنی غائب و حاضر بودن رو بفهمه.


فریمهر یک شیشه عطرِ بچگونه باخوشحالی نشونم میده و میگه خوشبو هست؟

دل به دلش میدم و حسابی با میمیک چهره ام بازی میکنم و تعریفِ عطرش میکنم.

با ناز میگه کادوی ولنتاینم هست!!!

با چشای گرد میگم ولنتاین؟!!! کی برات خریده؟

لوس میشه و تند تند پلک میزنه و با ناز میگه خواهرم برام خریده.


از بینِ تموم مربی ها بچه ها بیشتر میان بغلِ من،دلیلش رو هنوز کشف نکردم اما جدیدا این بغل کردن باعث دردسر میشه.

وقتی یکی از بچه ها میاد سمتم و دستاشو حلقه میکنه دور کمرم،توجه بقیه بچه ها هم جلب میشه و اون ها هم میان،همینطور پیش میره و یهو میبینی بیست تا دختر و پسرِ قد و نیم قد دایره ای همدیگه رو بغل کردن و دردسرِ ماجرا از اینجا شروع میشه که این توده ی بغلی(عجب اصطلاحی)حرکت میکنه و کار به جایی میرسه که در اثر حرکت و فشار وارده من می افتم زمین وبیست تا بچه ها می افتن روی من :|

انگار تفریحِ جدیدشونرو دوست دارند و کلی ذوق میکنند فقط این وسط اونی که شاکیه منم :|


عصر بعد از تموم شدنِ ساعت کاری یکم بیشتر میمونم مهد تا به کارهام برسم،در حین انجام دادنشون به دردودل های مستخدمِ مهد گوش میکنم،کارهام تموم میشه اما اون هنوز داره نظافت میکنه،دلم طاقت نمیاره و میرم کمکش،با اصرار ازش دستمال و الکل میگیرم تا نیمکت ها رو ضدعفونی کنم،یک ریز پشتِ سر هم تشکر و دعام میکنه اما من بغض میکنم از اینکه توی این سن هنوز باید کار کنه و هشتش گرو نهش هست.

شب با احساسِ خوبی رسیدم خونه،(تف به ریا )حس میکردم دیگه بخاطر کمکم هاله نور دارم :)))


تا به حال شیش تا سرم نوش جون کردم،هفتمی هم مثل آیینه دق جلوم هست :|

دیشب دو واحد خون گرفتم

تراژدی ترین و درعین حال کمدی ترین لحاظات رو میگذرونم

دستام کبود شده از جای سرنگ برای ازمایش های ساعت به ساعت، آنوژکت (تسنیم املاش درسته؟) هم امونم رو بریده،برش داشتن دستم ورم کرده :|

تا به اینجا بدترین تزریق ها از جانب پرستارها بوده اما تا دلت بخواد بهیارها حرفه ای هستن

دیشب تراژدی ترین شب زندگیم بود :| توی یک دستم سرم،اون یکی دستم کیسه خون بهم وصل بود :|

حالا برسیم قسمت کمدی :))) یعنی توی اورژانس که من هستم سوژه هایی پیدا میشن که با وجودِ حالِ بدم نمیشه غش غش نخدید


از من به شما نصیحت اصلا اصلا اصلا باقله نخورید،ارزشش نداره

یک در هزار دونه ای نصیبتون میشه که سمی هست


بهتر نبود این لباس صورتی بیمارستان ها سایز بندی داشت؟

خیلی داغون شده تیپم

دارم توی لباسه گم میشم

فعلا بخش اورژانس بستری شدم،اوضاع انقدر خنده داره

خانوم روبروییم نشسته داره تخمه میشکنه :)))

 البته منتظر جواب ازمایش خون هستم

دکتر گفت باس خون تزریق بشه بهم


به لطفِ کمبود تخت و اضافه کردن تختِ جدید،فاصله بین تخت ها از حد استاندارد خیلی کمتر بود و خواه نا خواه با مریض و همراهِ مریض بیشتر در تماس بودیم.
تخت کناریم یک حاج خانوم مهربونی بود که پسرش بعنوان همراه بیمار تا صبح کنارش بود.
طبق آنالیزهای اولیه بنده، جوون مقبولی بود.این مقبول بودن وقتی به اوج رسید که ایشون بیش از نرمال حواسش به مریم(دخترخاله بنده که همراهم بود)بود.
خلاصه براتون نگم که جوون مردم جان بر کف حواسش به من و مریم بود.
البته که من وسیله بودم برای نزدیک شدن به مریم :))
ببینید چه شرایط سختی داشتم من، درعین تحمل کردنِ دردِ خون گرفتن،جوون مردم رو زیر نظر گرفته بودم.
خدا شاهده که اگر زیر چشمی صفحه گوشیش رو چک میکردم فقط برا اطمینان از پاک بودنش بود :)))
تاییدیه پاک بودن هم گرفت،فقط توی قسمت خرید و فروش ماشینِ سایت دیوار بود و سایت های خبری!!!
صبح که همراه ها رو بیرون کردند تا پزشک برای معاینه بیمارها بیاد.
این آقا از فرصت استفاده کرد و درمورد خودش صحبت کرده بود و مریمِ ما رو سوال جواب کرده بود.
ایشون هم با خیالِ راحت و خام که بعدا بیشتر وقت دارند،ظهر رفتش خونه.(البته این استدلال من هست چون از من سوال پرسید که فعلا بستری هستید؟ منم گفتم اره دکتر گفته نهایت یک روز دیگه هستی)
نمیدونستیم که اورژانس انقدر شلووووغ میشه که اخرِ شب من و یسری از بیمارها رو مرخص میکنند :|

خدا شاهده که بعدازظهر چه سختی هایی که نکشیدم، به هرحال آنالیز کردن فامیل هاشون که برا عیادت می اومدن کم کاری نبود :))

شب وقتی ناامید شده بودم از اومدنش به همراهی که با خاج خانوم بود هی میگفتم شما از ظهر بیمارستان هستید خسته شدید کاش شیفتتون عوض کنید با یکی دیگه :|
و در اخر بانامیدی گفتم من دارم مرخص میشم و ما داریم میریم ،به هرحال شاید اون موقع شانسی تماسی بینشون برقرار میشد و آقاهه میفهمید ما داریم میریم
حیف که طبق پیش بینی های من پروسه پیوند این دوتا جوون پیش نرفت
مثلا چی میشد که در لحظات اخر که منتظر آژانسِ بیمارستان بودیم، اون آقا سر میرسید و ما رو میرسوند و صحبت رو پیش میکشید و شماره تماس خونه مریم اینا بهش میدادم!



صبح تعجب میکنم از پیام دادن هاش توی واتس آپ،پیگیریش رو میگذارم به پای احساسِ مسئولیت و وجدان کاری اما پیام هاش که طولانی میشه میفهمم چقدر ساده و خوش خیالم،ترجیح میدم پیام رو از نوتیفیکیشن بخونم و سین نکنم.

بارها به خودم گفتم هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست اما انگار ذهنِ ساده انگارانه ام توی کَتش نمیره.

از صبح رفتارهام رو گذاشتم زیر ذره بین اما دریغ از جوابی که عایدم بشه.

اخه منِ اون روز بی نهایت ساده بودم.حتی کرمِ ضد آفتابِ همیشگی رو نزده بودم و با بی حوصلگی تمام،تز های مراقبت از پوست رو نادیده گرفته بودم،با مقنعه مشکی و رنگ و رویی نزار توی دفترش نشسته بودم.

اصلا من خیلی فرق داشتم با اون دختری که با شوخی و خنده کارش رو ده دقیقه ای راه انداخت اما من بیش از دو ساعت توی اون دفتر کم کم داشتم جزئی از وسایل میشدم،انقدری که نادیده گرفته شدم.

دخترک با موهای پریشون،صورتی آرایش کرده،مانتوی صورتی جلوباز،شلوار جینی که یک وجب کوتاه تر بود و پابندی که زینتِ پاش بود، باعث شد مسئول اموزش چنان محو بشه که جلوی پاش بلند بشه.

منم محو دخترک بودم اما بیشتر داشتم سعی میکردم این تیپ رو با شالِ قرمز برای محیطِ مثلا رسمی دانشگاه هضم کنم.

از صبح دارم خودم رو با این دخترک مقایسه میکنم و میبینم دنیا دنیا تفاوت داریم

اما چرا این مسئول اموزشِ مزخرف به خودش اجازه داده پا از گلیم فراتر بگذاره و خارج از عرف با من رفتار کنه؟

من خیلی تفاوت دارم با دخترکی که اجازه میده عمل جراحی بینی سوژه خنده و شوخی های بیشترش بشه.


بقول قدیمی ها "همیشه در روی یک پاشنه نمی چرخه"

غصه نخور،به هر حال روزِ خوشِ ما هم می رسه.

اینجوری که نمیشه،روزگار باس یک روزیی یک جایی که فکرش رو نمیکنی،تمومِ بدهی هاش رو صاف کنه

به امیدِ اون روز دووم بیار.


+نمیدونم از کجا و چجوری قرارِ اون اتفاق خوبه بیفته اما شدیدا به طور بی سابقه ای امیدوارم.

امیدوارم که این جوونه ی امید به ثمر بشینه :)



مواقعِ احتضارِ یکی از نزدیکان،بیشتر به این نتیجه میرسم که فرهنگ لغتِ آدمی جوابگوی شرایط خاص نیست،شاید هم من فراست لازم برای واکنشِ درست در این شرایط ندارم.
قلبم مچاله شد وقتی لب زد و گفت"دارم می میرم"
جوابی نداشتم جز اینکه بیشتر بغض کنم و دستش رو توی دستام فشار بدم.


+شدیدا دنیا در نظرم مضحک و بی ارزش شده.

یکی از ویژگی های بد من میتونه این باشه که دلخوری هام بی سر و صداست!
در عین حال که دلخورم میتونم به طرف مقابل لبخند بزنم و مثل قبل رفتار کنم.البته که این پنهان کردن و یا دورویی نیست،درواقع به طرف مقابلم فرصت میدم.
اما از یکجایی به بعد که این دلخوری ها تعدادش بیشتر شد اونوقت خیلی بی سر و صدا میرم.

این روزها تنها مسئله ای که باعث خوشحالیم میشه تعطیل شدنِ مهدمون هست!
باوجود ایجاد علاقه و وابستگی که نسبت به بچه ها پیدا کردم،ترجیح میدم سریع تر تموم بشه.
از مدیرمون خیلی دلخورم.البته که مدیری با نزدیک به سی سال سابقه توی مدت زمان فعالیت حرفه ایش انقدر کارآموز یا همون کمک مربی دیده که براش بی اهمیت باشه این موضوع، اما این اولین تجربه کاری من توی این حیطه به شکل رسمی بود.قاعدتا برای من همه مسائل بااهمیت و پررنگ هستند.

وقتی برای معرفی کادر آموزشی جلوی اولیا من هم حساب میشم و معرفی میشم بیام روی سن،وقتی برای به رخ کشیدن کادر آموزشی جلوی فلان بازرسِ اداره من بطور مبسوت با معرفی رشته دانشگاهی معرفی میشم،انتظار ندارم برای جشن روزِ معلم و قدردانی از کادرآموزشی من نخودی محسوب بشم.
وقتی یکی یکی استوری های همکاران رو دیدم که همگی به دعوت از مدیر برای نهار دورهم جمع شده بودند،دلم گرفت.

میدونی اصلا بحثِ نهار و قدردانی نیست هاااااا،چرا که قبلا هم باخبر میشدم از بیرون رفتن و دورهمی هاشون توی روزهای تعطیل و اصلا برام مهم نبود.
بحث استفاده ابزاری هست،حس میکنم ازم سو استفاده شده،وقت هایی که به نفعش باشه من جز پرسنل هستم و باقی وقت ها نخودی.

همه ی ما ممکن است سال هااز روتینی متشکل از عادات و رفتارهایی پیروی کنیم بدون اینکه متوجهشون باشیم!

مسلما من هم از این قاعده مستثنی نیستم اما جدیدا سعی میکنم اون خاکستری درون رو از دلِ روتینی از رفتارها پیدا کنم.

تناقضِ عجیبی در دل رفتاری خاکستری دیدم.

خاکستری ادم نوستالژیکی هست و همیشه یادِ نخ نما ترین ادم های زندگیش می افته و در حالی که آه میکشه از غمِ دلتنگی و فراغ،مشغول زیر و رو کردنِ گذشته میشه.

خاکستری خیلی خیلی سخت با دوستی و آدم ها وداع میکنه.یکجورایی مثل گربه ای که چارچنگولی به تیکه پوست مرغی میچسبه تا از گرسنگی نجات پیدا کنه.

خاکستری یک صندوقچه قدیمی چوبی از مادربرزگِ خدابیامرزش داره که تمامِ کاغذپاره های قدیمی رو نگهداری میکنه اعم از کارت های صدآفرین و نامه هایی که بین خودش و دوستانش رد و بدل شده تا عروسک و یادگاری هایی از آدم هایی که یحتمل دیدارشان به قیامت موکول شده.

خاکستری اگر لباسی مورد علاقه اش باشه انقدر اون رو میپوشه تا نخ نما بشه و با فریاد مادرش که "دختر این لباس های کهنه رو بنداز دور آبرومون رو بردی"از استفاده ی بی وقفه اش دست میکشه اما این بین هر شش ماه یکبار با دقت ِ وسواس گونه ای لباس هایی که در طی یکسال گذشته حتی یکبار هم نپوشیده رو دسته بندی میکنه تا ببخشه به کسی که استفاده میکنه، آخه خاکستری معتقده  انبار کردنِ وسایل و لباس هایی که طی یکسال گذشته استفاده نشده دُرست مثل ریسمانی به دست و پای روحش گره میخوره!!!

ای کاش میشد همینقدر ساده از خاطراتی که مثل خوره به جانش افتاده دست بردارد.


پ.ن: ایا برای شما هم فونت وبلاگم کجکی و عجیب غریب شده؟!


مدت هاست که دلم برای خاکستری هیجده ساله تنگ شده!!!

کاش میشد اون جسارت،امید و انرژی رو برگردوند.

حسی شبیه به فسیلی صد ساله دارم که دارد خاطرات و روزهای دور را زیر و رو میکند!

عجیب تر اینکه خیلی از خاطرات در هاله ای از ابهام هستند،گویی ذهنم برای محافظت از من خیلی از جزئیات و اتفاق ها را پاک کرده است.

+عنوان وام گرفته از شعر محمدعلی بهمنی عزیز.


همین که کمی از نشستم روی صندلی گذشته بود و خدا را شکر میکردم که هیچ سالمندی جلوی رویم سبز نشده،یک خانوم با بچه ای در بغل سوار اتوبوس شد!

انصاف نبود من بشینم و زن جوان ایستاده باشد،با کمی دلخوری درونی بلند شدم و عطای صندلی را به لقایش بخشیدم!

در طول مسیر عجیب این دختر کوچولو دلبری کرد و حسابی روزم را ساخت.من را برد به سال های دورِ بچگی،همان سال هایی که دقیقا از این روسری ها میپوشیدم.یادم آمد یکبار خواستم خودم چتری موهایم را کوتاه کنم و خب کاری کردم کارستان :))) موهایم را از نزدیکی ریشه چیدم و انقدر افتضاح شده بود که همان اتفاق شروعی شد برای روسری سر کردنم.

 

+اگر کم رویی و خجالت مجال میداد دوست داشتم از نگاه های محبت آمیز  و لبخند فراتر رفته و در آغوش میگرفتمش.در طول مسیر هم با اصرار  روی صندلی ایستاده بود.

 


برای وسیله خونه داشتم سایت دیوار چک میکردم که این اگهی رو دیدم!!!

شگفتااااا.عاقا یعنی فسیل فروشی هم داریم؟!یعنی جزو منابع مملکت نیست؟!

ایستگاه نکردن ملت رو؟! واقعی هست؟! قیمت زده پونزده میلیون تومان

 معرفی میکنم ایشون فسیل امونیت هستند!

 


آسدجواد یک چالش راه انداخته و بنده نیز لبیک گویان به دعوت از دوستان نامه ای به گذشته مینویسم.

هیچ وقت از نصیحت کردن و شنیدن استقبال نکرده ام و بنا گذاشته ام که در این نامه کمتر ژستِ پیر دانا را گرفته و نبش قبر نکنم.

 

 

من جانی که در اواخر شهریورِ 1392 هستی سلام

میدانم الان در اوج استیصال و خستگی هستی،درست مثل بوکسوری که رینگ بوکس را بازنده ترک کرده و هنوز جای مشت های حریفِ قدرش توی ذوق می زند،مات و مبهوت هستی.

برای اینکه باور کنی و این نامه را تا آخر بخوانی یکسری کد و نشانه هایی میدهم که بدانی من، تو هستم اما تویی که از مهرماه 1398 آمده!

آذرماه 91 شام غریبان درست راس دوازده شب عمو را از دست دادی.اواخر فروردین 92"سین" مهاجرت کرد و  در حالی که با شوخی و بغض ملودی سلطان قلبم را میزدی بدرقه اش کردی.حال هم خداحافظی کردی و عطای آموزشگاه را به لقایش بخشیدی.

 

بگذار کمی از گوی بلورینم آینده را برایت شرح دهم!دیگر هیچ وقتِ هیچ وقت به آموزشگاه برنمیگردی و دست به ساز نمیشوی!

از این پس با راکد ترین و تنها ترین سال های زندگی ات روبرو میشوی،روابط اجتماعی ات به سمت صفر میل میکند!

"سمی" هم بعد از سه سال مهاجرت میکند و تو تنها تر میشوی،حس آدمی را داری که رها شده!

تمام آرزو ،هدف یا همان رویاهایت هم نقش برآب خواهد شد،موفق نخواهی شد تا دستِ رویاهایت را بگیری و به واقعیت دعوتشان کنی!

 

من جان 

از تو نمیخواهم که سوگواری نکنی چراکه برای تو تمام این رفتن ها و از دست دادن ها سنگین است،درست مثل کودکی نوپا که تنها میشود به یکباره ترسیدی و تمام حس های بد عالم در دلت خانه کرده اند.

سوگواری کن،گریه کن اما در این حال نمان چرا که زندگی برای تو منتظر نمی ماند.دوست ندارم اسیرِ سگِ سیاه افسردگی شوی و غم، رنگ سیاه بپاشد به روزهایت!

من جان

خبر خوب اینکه با تمام این ناملایمت ها کنار خواهی آمد و از این پس "خداحافظی و از دست دادنِ آدم ها" برایت دردناک نخواهد بود،هرکجا و هرکسی هم غزلِ خداحافظی سر دهد،تو با چهره ای بیتفاوت چمدانش را جمع میکنی و با قرآنی در دست بدرقه اش خواهی کرد!

خبر بد اینکه چالش ها و مشکلات هیچ وقت تمامی ندارد و برای همین از تو میخواهم "قوی" باشی.

نمیخواهم روزهای طلایی عمرت را تاوان بدهی تا به مرور یاد بگیری چطور با تنهایی خو کنی و احمقانه به پای این ذهنیت"همه ی آدم ها خوب هستند مگر خلافش ثابت شود" ضربه بخوری.

میدانی؟

از تو میخواهم گاردی محکم داشته باشی و به راحتی به استقبال دوستی با آدم ها نروی،درعوض خودت را در آغوش بگیری و با خودت دوست شوی!

از تو میخواهم به جای قدم زدن در عالمِ رویا روی زمینِ سفت و زمختِ واقعیت قدم برداری.

کمتر آرمان گرا و ایده ال طلب باش و درعوص بیشتر منطقی باش.

کمی خودخواه باش و راحت از دیگران گذر کن!

مراقبِ خودت باش و لطفا منِ بهتر و قوی تری به من تحویل بده.

+ در آخر هم برخلاف رسم هر چالش از کسی دعوت نمیکنم :) هرکدام از دوستان که از ماهیت این چالش خوششان آمده دست به قلم شوند.

 


زندگی مثل الاکلنگ بچگی هامون میمونه!برای بالا رفتن پا میکوبیم به زمین و زمان اما غافل از اینکه بعد از هر بالا رفتنی یک پایین اومدنی هم هست!

 

+اگر این رو آویزه گوشم کنم دیگه براحتی روحیه ام رو از دست نمیدم چرا که بعد از هر پایین اومدنی منتظر بالا رفتن میمونم!


هروقت خواستم خودم را بلاگر خطاب کنم و یکجورایی وارد این گروه شوم،دقیقا حس پنگوئنی را داشتم که در حضور جمعی از پرندگان،خودش را جزو پرندگان به حساب آورده!

بله،خودم هم به این نکته اذعان دارم که در دوران طلایی وبلاگنویسی تنها به نقشِ خواننده ای خاموش اکتفا کردم و سال ها دست به کیبورد نشدم،بنابراین همانند شما بزرگواران نه قلم خاصی دارم و نه سابقه ای طولانی.هرچند در گوشه ای از بیان برای خودم خانه ای مجازی دست و پا کرده ام و با شلوار راحتیِ گل گلی ام تردد میکنم!

بله دقیقا شلوار راحتیِ گل گلی :) چراکه اینجا خانه ی من است و من هیچ دوست ندارم در خانه ی خودم معذب بشینم و حفظ ظاهر کنم تا بلکه کسی به من برچسب نزند.

چه روزهایی که بغض و ناراحتی ام را با شما به اشتراک گذاشتم.چه روزهایی که سرِ شما را با صدای جیغ جیغی و ذوق زده ام به درد آوردم.چه روزهایی که ناامید بودم و حرف های شما امید را در دل من روشن کرد،همانند آتشِ زیر خاکستر!

دقیقا در ناامید ترین،تنها ترین و مایوسانه ترین روز زندگی ام تصمیم گرفتم وبلاگنویس شوم!

تصمیم گرفتم برای خودم خانه و دوستانی داشته باشم سوای تمامِ قوانینِ دنیای آدم بزرگ ها!

اینجا خودِ خاکستری با شلوار راحتیِ گل گلی اش نشسته روبروی شما و روایت میکند از زندگی،روزها و احوالاتش!

شما که غریبه نیستید اما خاکستری از وجودِ دنبال کننده های ناشناس راضی نیست و زمانی که این تعداد از دوازده به هشت رسید،نفس آسوده ای کشید و سعی کرد بیشتر روایت کند از دنیای اش!

خاکستری دوست دارد همچنان خودش باشد و با عباراتی از قیبلِ"تیره نویس" و "راوی غم" تصمیم ندارد نظرش را عوض کند!

خاکستری دوست ندارد در این خانه ی مجازی دچار خودسانسوری شود!

با تمام این تفاسیر اگر خاطرتان مکدر میشود و دوست دارید مهمانِ خانه ای شوید که صاحبخانه با ظاهری شیک و آلاگارسون از شما پذیرایی کند،همیشه و در همه حال با لبخند از مسائلی صحبت کند که به دور از مشکلات باشد،آدرس را اشتباهی آمده اید :) اینجا یک خاکستری با شلوار راحتیِ گل گلی اش نشسته و از دغدغه ها،روزانه ها و غم هایش صحبت میکند.


بزرگترین ثمره ی  زندگی کردن در این دار فانی،تاثیرگذار بودن است!همین که یقین داشته باشی اگر در این دنیا نبودی،این دنیا لنگ میزد و بی شک چیزی کم داشت!

غبطه میخورم به تو که توانستی برای میلیون ها آدم این دنیا را دلنشین و قابل تحمل کنی!

غبطه میخورم به تو که تک تکِ ثانیه های تنهایی آدم ها را به هم وصل کردی و چه وصالی بهتر از این؟!

 

+اگر صدا بغل کردنی بود،بی شک صدای تو جزو اولین کاندیدها برای در آغوش گرفتن بود!

 


بعد از سه روز چنبره زدن در اتاق،به اصرار ماه بانو از خانه بیرون زدم.رسیده بودم به چهارراهی که زمانی بچه بودم در آنجا حمامی بود به نام شکوفه،برای همین به چهارراه شکوفه معروف بود،الان که حمام تخریب شده نمیدانم اسم چهارراه چی شد،در هرحال چهارراه شکوفه منتظر سبز شدنِ چراغ عابر بودم و به محض اینکه سبز شد قدم در خیابان گذاشتم و پرایدی مثل میگ میگ از جلوی من رد شد،درست در چند قدمی ام با تیبای نگون بخت تصادف کرد و جیغ بنفش من در خیابان طنین انداز شد.

زانوانم میلرزید و فکر اینکه احتمال داشت من بجای آن تیبا بودم،حالم را بد کرده بود.هنوز هم حالم بد است و سخت فکری شده ام که احتمال اینکه آن راننده ناشی مرا خرد و خاکشیر کرده بود،زیاد بود.چقدر مضحک است،زندگی را میگویم.در عین مضحک بودن چرا ما این زندگی را جدی گرفته ایم؟چرا نمیشود بیخیال زندگی و مشکلاتش شویم؟

+با جدی گرفتن بیش از حد این بازی، سخت قافیه را باختیم و خبر نداریم!


امروز قرار بود یک روز عادی باشد همانند سایر شنبه ها به دانشگاه بروم اما به محض بیرون امدن از ایستگاه مترو متوجه شدم دو طرف ماشین ها خاموش رها شده بودند و  خیابان بسته شده، مردم زیر پل تجمع کرده بودند.دروغ چرا که با مشاهده این صحنه،ترشح آدرنالین را حس کردم.کمی کنار پل ایستاده و به شعارها و چهره ها دقت کردم،شعارها نه از جنسِ مخالفت با نظام بود و نه چهره های غریبه،چهره ها گویای مردم عادی بود،چه زن هایی به سن مادر من مشت ها را گره کرده بودند و فریاد میزدند:دولت ناکارآمد استعفا استعفا" کمی بعد من هم محلق شدم به مردمی که در کنار آنان روزگار سپری میکنم و صدای خرد شدن استخوان هایمان را زیر چرخ دنده های اتقصاد این مملکت میشنوم.

دو ساعت تمام ایستادیم و شعار دادیم و درآخر به ضرب و زورِ گاز اشک آور متفرق شدیم.نیروهای ضد شورش حتی به ایستگاه مترو رحم نکردند و آنجا هم گاز اشک اور انداختند اما ماموران باغیرت مترو به ما پناه دادند.

نمیدانم نتیجه این تجمعات چه خواهد شد اما خوب میدانم که شب در اخبار 20:30شبکه ی دو صدا و سیمای جمهوری اسلامی با مردمی مصاحبه میکنند که راضی از گران شدن بنزین هستند.کسانی که ناراضی هستند هم یک مشت مزدورِ غیر ایرانی هستند،ما زیر خط فقر جان میدهیم سر آقا سلامت.اصلا چه معنی میدهد بنزین از آب معدنی گران تر باشد؟

اما این مردمی که من دیدم جز مطالبه ی برحق هیچ چیزی دیگری فریاد نزدند.شاید بعد از مدتی این فریادها در گلو خفه شود اما منِ اغتشاش گر در این نظام اسلامی دنبال ردپایی از عدل علی هستم.


اینترنت برای من فقط سرگرمی نیست،وسیله ای برای بیزینس هم نیست،اینستاگرام هم ندارم که معتاد به رصد کردن دنبال کننده ها باشم.اینترنت برای من وسیله ای برای درس خواندن،وبلاگ گردی و ارتباط با خانوادست.

اینترنت برای من یک قاب شیشه ایست که قاره ها دوری را نزدیک میکند.از پشت این قاب شیشه ای هزاران بار عزیزانم را بوسیده ام و با دیدنشان رفع دلتنگی کرده ام.

امشب بالاخره نگرانی کوچکی که در پستوی ذهنم بود خودی نشان داد و مرا مضطرب کرد.اگر اصلا اینترنت وصل نشود چه؟

دلتنگی و اضطراب پا بیخ گلویم گذاشته و اشک از چشمانم سرازیر میشود.تنها غنیمت این روزهای من دیدن چندباره عکس هاست.


تصمیم داشتم مدتی ننویسم تا حالم خوب بشه و اونوقت بیام از دلخوشی ها و قشنگی های زندگی بگم نه مثل حالا که در تاریک ترین روزها باید کورمال کورمال دنبال دلیل برای ادامه باشم!اما الان میخوام این روزها و سینه خیز رفتن ها رو ثبت کنم تا بعدا یادم نره چه روزهایی رو پشت سر گذاشتم و به خودم افتخار کنم!!!

قاعدتا پست ها روزنوشت،کسل کننده و احتمالا منفیست،بنابراین رمزدار مینویستم.دوستانی که مایل هستند پیام بدن تا رمز ثابت برای پست ها رو بگم


دیشب گردهمایی آدم های گذشته در خوابم بود!

صبح باعوارضِ خوابم( دلتنگی،نفرت و علامت های سوال حل نشده )درگیر بودم تا اینکه یکی از دوستان سابق را در دانشگاه دیدم!

حاشیه امن را چسبیدم و سریع گذشتم،گرم صحبت بود و من را ندید وگرنه باید احوالپرسی مسخره شروع میشد!

ریسمانی که بریده شده هیچ وقت ترمیم نمیشود برای همین ترجیح میدهم با هیچ کس از ادم های مرتبط مراورده نداشته باشم.


خسته از پیدا نکردنِ آستر مورد نظر در آخرین مغازه پا به پا کردم و پرسیدم"جناب آستر خز دار دارید؟از اون هایی که شکلِ ببعی هستن میخوام!"فروشنده لبخندی زد که سی و دوتا دندونش پیدا شد و گفت"خانوم به اون مدل میگن آسترِ تدی،خیر نداریم"

با لبخندی در افق محو شدم و درآخر استر مذکور را یافتم اما چون قیمتش متری هشتادتومن بود!نخریدم و به یک آستر زپرتی قانع شدم :| و اینگونه رویای داشتنِ کاپشنی با آستر ببعی طور به فنا رفت.

+پارچه خیلی خیلی خیلی گرون شده.شانس آوردم عشقِ پارچه بودم و مثل این خانجون ها یک چمدون پارچه ندوخته دارم :)


من آدمِ مناسبتی نیستم!هیچ وقت از رسیدن شب یلدا و عید نوروز خوشحال نشدم!و حتی از رسیدن عید ناراحت شدم.شاید وقتی دیگر که مستقل باشم و تعطیلات به دلخواه خودم سپری کنم،شیرینی عید را حس کنم.

دیشب که ماه بانو وضعیت واتس آپ دوستان و فامیل را نگاه میکرد،ناراحت شدم!ناراحت شدم که کز کرده بود و ما یلدایی نداشتیم.خانواده پرجمعیت ما پراکندست و اخرین دورهمی که همه جمع بودیم برمیگردد به عید سال نود و دو! از ان به بعد همیشه یک نفر غایب داشتیم و من اینجور مواقع به یادِ نفرین ماه بانو در بچگی می افتم!آخر حق داشت بزرگ کردن پنج دختر قد و نیم قد تنهایی سخت است،اینکه میگویم تنهایی به معنی این است که بابا درعین حضور داشتن در بزرگ شدن ما تصرفی نداشت!ماه بانو هروقت به تنگ می آمد از دست ما،فریاد میزد"ایشالا پنج تاتون بشید یکی،یکیتون هم باد سیاه ببره"باد سیاه همه را پراکنده کرد و ریشه های من را سست!

در هرحال دیشب تلاش مذبوحانه من و ماه بانو نتیجه ای در پی نداشت و جای خالی بچه ها عجیب توی ذوق میزد.


از گزارش ها و تحلیل های آمنه سادات ذبیح پور و امثالهم همانقدر کهیر میزنم که از گزارش های مسیح علینژاد!

از موج سواری صدا و سیما و تیزرها همانقدر متنفر هستم که از موج سواری و مشاجره های مخالفان!

از نادانی و بازی خوردنِ مردم همانقدر متاسف میشوم که از خوشحالی و هل هله هایشان!

از تقسیمِ ناعادلانه خبری برای سردار و همراهانش بغض میکنم!سهم یکی میشود اختصاص دادن تیتر یک خبرها و دیگری فقط به انتشار اسم و عکسش قناعت میکنند!

از برچسب زدن ها و جبر جغرافیایی همانقدر متنفرم که از دخالت دولتمردان و سرکوب کردن هایی با طعم گلوله!

در بین کشمکش ها من دختری هستم که زانوی غم بغل گرفته در سوگ از دست رفتن انسانیت!نمیدانم چه شد از همان اول که پیشانی نوشتِ ما خاورمیانه ای ها همراه با تنش و درد نوشته شد!نمیدانم چه شد از همان ابتدا که خونِ عده ای رنگین تر شد و برچسب جهان اولی با افتخار چسبیده شد به پیشانیشان و ما جهان سوم و خاورمیانه ای ها درتنش و جنگ نطفه مان بسته شد!

 

+با تمامِ مخالفت و نقدهایم به نظام و دولت برای از دست رفتنِ سردار ناراحتم!همانقدر ناراحت که با دیدنِ عکسش بغض میکنم!همانقدر ناراحت که حسِ ویران شدنِ تکیه گاهم دارم!

++بقول قدیمی ها " کور شه چشمی که بیشتر از صاحب عزا گریه کنه" اگر تنها همین را آویزه گوشمان کنیم از دوستی خاله خرسه دولتمردان خارجی و رسانه ها دلگرم نمیشویم و با موج سواری دلتمردان و رسانه داخلی هم تحمیق نمیشویم.این وسط فقط زندگی و جان مردم تبدیل به گوشت قربانیِ بازی قدرت عده ای شده است.


در این چند روز سعی کرده ام از اخبار و بحث ها دوری کنم.شاید در این زمستان باید مثل کپک سرمان را زیر لحافمان کنیم و سرگرم دنیای خود شویم!شاید هم خود را به یک خوابِ زمستانی دعوت کنیم،عواطف و منطقمان را خواب کنیم تا راحت تر زندگی کنیم!

سعی میکنم به آمدنِ خواهرم فکر کنم و به برنامه ها و دروهمی هایمان اما نگرانی مانند ماری موذی نیش خود را میزند که اگر پروازش به مشکل بخورد چه؟

جوابی ندارم و پناه میبرم به زیر و بالا کردنِ این مجازیِ بی در و پیکر،به یک ویدیو کوتاه برمیخورم، خانمی در شبکه افق لابلای اظهاراتش درباره سردار میگوید"این خون باعث یک تکان جدی شد و ما یا باید اعتقادات و حرفا رو ببوسیم و بگذاریم کنار و یا وارد میدان شویم.هرکسی اعتقاد ندارد هم از ایران برورد!"

چندباری ویدیو کوتاه را میبینم و نمیدانم چه واکنشی به این منطقِ مزخرف نشان دهم،ناخوداگاه ذهنم فلش بک میزند به خاطرات بچگی،همان وقت هایی که از صبح تا ظهر بساط بازیمان به راه بود،در این بین همسایه های مسن اعتراض میکردند که بروید جلو خانه خودتان بازی کنید.

حال این خانومِ مجری یا مهمان برنامه همینقدر مالکیت هم برایمان ارزش قائل نمیشود.چشمانش را میبندد و میگوید مخالف هستی،برو!

عجب خیال خامیست دموکراسی و مذاکرات در این قرن حتی.زمانی که هرکسی خودش را بر حق میداند و حق دیگران را نادیده میگیرد.

+حالم بهم میخورد از این همه حق به جانب بودنیادم می اید در دین و زندگی دبیرستان میخواندیم که حتی دموکراسی بد است و ما که نظامِ مردم سالاری دینی داریم خوبیم.نمردیم و معنی مردم سالاری را هم فهمیدیم.


گاهی بعضی از حرف ها رو انکار میکنی ناغافل از اینکه یک روزی یک جایی بدجور حقیقتِ اون حرف مثل سیلی خودی نشون میده!
چند نفری گفته بودند مغروری و من با تمام قوا انکار کرده بودم،امشب که مراسم نامزدی نرفتم و دختر خاله برام فیلم و عکس فرستاد،به خودم اومدم و دیدم دارم مسخره میکنم.
خیلی زشت بود،از خودم بدم اومد که کسی رو بخاطر سطح زندگی و فرهنگ مسخره کنم.تاحدودی این سطح و کیفیت زندگی به ادم ها تحمیل میشه و هرچقدر هم تلاش کنه نمیتونه خیلی عوض بشه.
یسری مسائل مثل بند به دست و پای ادم ها بسته میشه و راه فراری نیست.
حالا من،منی که فکر میکردم حداقل توی این زمینه چقدر ادم خوب و مهربونی هستم بقیه رو مسخره کردم.
وای بر من که کسی رو بخاطر ظاهر و خانواده و سطح زندگی ریشخند کردم.
+موقت

نامه ای سر گشاده به جواد آقو!

سلام کاکو،خوبی؟چیطوری؟عامو ای چه کاری بود کِردی؟شمو که اِقَد خوبی،با کمالاتی،ازت بعید بود هِلک هِلک پوشی بری محل کار زیدت و دَعوو را بندازی.نه خدا وکیلی ای رسمش هس؟ببین کاراتِ.حالو رفتی،باید اونجو آبروش جولوی همکاراش ببری و بِکشیش سینه ی فُش؟نه ای دُرُسِشه؟باید آقوی رستگار بنده خدا از همی جو بیخبر فُش کِش کنی؟حالو گیرم ای زیدت رفته با اکیپ همکاراش بیرون و دختر پسری والیبال بازی کِردن و یکم تنگیدن بالو پویین،بعدش هم رفتن کافی شاپ،شمو باید رگ غیرتت ورقلمبیده بشه و دَس رو دختر مردم بلند کنی؟ای رسمش هس ناموسا؟حالو دس هم روش بلند کِردی و زدیش،بعدش باید اهانت کنی به خانوادش  فُش بدی؟

بنده بعنوان یک فالگوش گیرنده که درجریان تمام کارهای زشتت بودم هم ازت ناامید شدم چه برسه به زید سابقت.ها کاکو دیگه هرچی بینتون بود تموم شده و از چیشِ ای دختر افتادی،بی زحمت اقد سمج بازی درنیار و تیلفون نزن به ای دختر،بیزو ما هم آسایش دوشته باشیم توی اتوبوس عمومی.

+صرفا جهت تلطیف فضای وب بعد از بحث های ی!                                                                                                           باتشکر

++احتمالا موقت

+++لهجه رو متوجه شدید دیگه؟:)


در این چند روز سعی کرده ام از اخبار و بحث ها دوری کنم.شاید در این زمستان باید مثل کپک سرمان را زیر لحافمان کنیم و سرگرم دنیای خود شویم!شاید هم خود را به یک خوابِ زمستانی دعوت کنیم،عواطف و منطقمان را خواب کنیم تا راحت تر زندگی کنیم!

سعی میکنم به آمدنِ خواهرم فکر کنم و به برنامه ها و دروهمی هایمان اما نگرانی مانند ماری موذی نیش خود را میزند که اگر پروازش به مشکل بخورد چه؟

جوابی ندارم و پناه میبرم به زیر و بالا کردنِ این مجازیِ بی در و پیکر،به یک ویدیو کوتاه برمیخورم، خانمی در شبکه افق لابلای اظهاراتش درباره سردار میگوید"این خون باعث یک تکان جدی شد و ما یا باید اعتقادات و حرفا رو ببوسیم و بگذاریم کنار و یا وارد میدان شویم.هرکسی اعتقاد ندارد هم از ایران برورد!"

چندباری ویدیو کوتاه را میبینم و نمیدانم چه واکنشی به این منطقِ مزخرف نشان دهم،ناخوداگاه ذهنم فلش بک میزند به خاطرات بچگی،همان وقت هایی که از صبح تا ظهر بساط بازیمان به راه بود،در این بین همسایه های مسن اعتراض میکردند که بروید جلو خانه خودتان بازی کنید.

حال این خانومِ مجری همینقدر مالکیت هم برایمان ارزش قائل نمیشود.چشمانش را میبندد و میگوید مخالف هستی،برو!

عجب خیال خامیست دموکراسی و مذاکرات در این قرن حتی.زمانی که هرکسی خودش را بر حق میداند و حق دیگران را نادیده میگیرد.

+حالم بهم میخورد از این همه حق به جانب بودنیادم می اید در دین و زندگی دبیرستان میخواندیم که حتی دموکراسی بد است و ما که نظامِ مردم سالاری دینی داریم خوبیم.نمردیم و معنی مردم سالاری را هم فهمیدیم.


آسمون رو نگاه کردی؟ برف و بارون قاطی شده،سرت رو بالا بگیری و خیره بشی به اسمون میبینی از اولِ اول همه دونه ها برف هستن اما وسط راه بعضیاشون طاقتشون کمتره و آب میشن،بیا فکر کنیم از خجالت آب میشن!از شرمِ لمس کردنِ هوای ماست،دو دو تا چار تا هم بخوای حساب کنی،اونا از اون بالا بالاها اومدن،هوا و شرایط اونجا پاک هست از شرمِ بی خبری آب میشن!البته که خدای ما هم بزرگه!نعمت خدا که فرقی نداره،برف و بارونش مهم نیست،مهم اینه که خدا هنوز ما رو فراموش نکرده،اشکال نداره بزار برا بالا شهری ها برف باشه و برا ما برف و بارون قاطی بشه،عادت داریم به این فرق گذاشتن ها،ته تهش هم میشه حکمت!ول کن این حرفا رو،داشتم چی میگفتم؟

آره داره برف میاد،حالا من نباید مثل حسرت زده ها،آهنگ برفِ بابک جهانبخش رو بزارم روی تکرار و از پنجره خیره بشم به بیرون!حالا باید تو میبودی که فقط با نگاه به اسمون،خواسته دلم رو بخونی و تکست بدی قرارمون باشه ارم؟

منم ذوق مرگ بشم،شال و کلاه کنم و زودتر برسم و هی پا به پا کنم تا بیای.دست توی دست همدیگه خیابون ها رو متر کنیم،آسمون ریسمون ارزوهامون رو بهم ببافیم،این وسط سرما و سرخ شدن صورت هامون کم اهمیت ترین مسئله باشه!

نیستی و منِ حسرت زده زیر لب تکرار میکنم"برف میباره خاطره هاتو یادم میاره.من دلم گرم هیچکی نمیشه،سردمه سردمه خیلی سردمه"


دوستی من و میم کاملا ناگزیر و اجتناب ناپذیر بود!اولین عکس دو نفره در حال خوردن پستونک هستیم :)

در دورانِ مزخرف و وحشتناک بلوغ یکی دوباری میم با قساوت گفت"اگر خانواده ها با هم مراودت نداشتند،من هیچ وقت با تو دوست نمیشدم" و این ابراز نظر نه چندان دوستانه برای من خیلی ثقیل بود.

من و میم مصداق بارز تضاد هستیم.اگر یکی از ما روز باشد،دیگری شب است!با تمام این اوصاف این دوستی حفظ شد و با قاطعیت همچنان میم را بهترین دوست میدانم.

امروز دفاعیه ارشد میمِ عزیز بود.با هر تعریف استادها و داورها انگار یک سر و گردن به قدِ من اضافه میشد!

با هر تحسین من بغض میکردم و نمیدانستم این حجم از احساس شادی و افتخار را چطور سرکوب کنم!

 

+سال های سال ماه بانو من را با میم مقایسه میکرد،دوران دبیرستان وقتی فهمیدم مادر میم هم من را با او مقایسه میکرد برایم مضحک شد!

خداروشکر کوچکترین حسادتی در من نیست.


ترنمِ هفت ساله بعد از دیدنِ ویدیو شاهنامه خوانیِ یلدای پونزده ساله،با ذوق به یلدا میگه"دیدم چه پر تلاشی،الهی زنده باشی"

اصلا هم ضایع نیست که این تشویق های معلمِ اول دبستانیست :) پیرو تیزر های نخ نمای صدا و سیما باید تاکید کنم که بچه ها میبینند و یاد میگیرند؟!


سلام :)

قرار نبود حالا حالاها برگردم!حداقل نه الان که جایگاهم رو توی تاریکی و سکوت بیان پیدا کرده بودم و از دور نگاهتون میکردم،یاد گرفتم که نباید همیشه هم احساسم رو ابراز کنم و دورا دور باهاتون لبخند زدم و بغض کردم!

قرار نیست دنیا همیشه با قرارهای ما منطبق باشه و پست دکتر میم تمام قرارهام رو بهم زد!حالایی که تب و تاب انتخاباتی نفس های اخرش رو میکشه،حالایی که شاید بعد از جنگ های تمام عیارِ مجازی خسته شدید و توانی برای به رخ کشیدن و ریشخند کردن ندارید!کمی وقت بگذارید و نظرات دوستانی که توی نظرسنجی دکتر میم شرکت کردند رو بخونید.گاهی لازم نیست کسی رو متقاعد کنید فقط شنونده باشید :)

 

+دلم براتون تنگ شده بود :) خوبید؟


_ماه بانو  نگران مامان هماست که سرما خورده،برای تغییر فضا دست میندازم گردنش و میگم "هما جون همون ققنوس خودمون هست بابا چندبار از توی خاکستر خودش اوج گرفته :))) ببین نه دیابت،نه بیماری قلبی،نه سکته،نه از کار افتادن کلیه هیچ کدومش اثری نداشت ،شرط میبندم این کرونا هم ت نده خیالت راحت"

درحال که خنده اش گرفته یواش نیشگون ریزی میگیره و میگه "زبونت رو گاز بگیر دختر،خدا نکنه کرونا باشه"

 

_میام خونه و میبینم اسپری الکل ضدعفونی کننده روی میز نهارخوری نیست،بعد از کلی گشتنِ بیهوده، ماه بانو با لبخندی ژد میگه"دادم به یک بنده خدایی"با چشمایی گرد شده میگم "چیکار کردی؟" سعی میکنه با لبخند و مهربونی قضیه رو بی اهمیت جلوه بده" هیچی بابا رفته بودم خونه دوستم دیدم برای نوه اش نگران هست و طفلی ها هرکجا رفتن ماسک و اسپری ضدعفونی نداشته ما هم که بزرگسال هستیم و اتفاقی نمی افته دیگه پسر دوستم که منو رسوند خونه بهش دادم" یکم صدام رفته روی تنظیماتِ جیغ بنفش "یعنی ما آنتی ویروس هستیم؟بابا همین اسپری کوچیک رو داشتیم فقط" با لبخند ژد میگه"چقدر بدجنس شدی،بخدا زشته،نیتت خوب باشه و به بقیه کمک کنی هیچ طوری نمیشه مادر،اونا داشت دعواشون میشد زن و شوهری برای اسپری منم پادرمیونی کردم،بده مگه؟"با خنده و حرص میگم"بد نیست مثل مکارم بیاییم دعای عاشورا بخونیم که آنتی ویروس بشیم هان؟"

در حالی که در افق محو میشم به این فکر میکنم که بی حکمت نبود که دو سال پیشِ لقب نیکو نیکوکار رو روش گذاشتم :|

 


برای بابا من یک اسمِ درِگوشی انتخاب کردم "شفِ اعظم"!!! از دست شبیخون های بابا به آشپزخونه من هیچ وقت رغبتی برای درست کردن غذا ندارم.

امروز بعد از سه روز که ماه بانو نیست و بقول قدیمی ها اجاق آشپرخونه ما خاموش بوده و من خسته از غذاهای هردمبیل و حاضری طور،تصمیم گرفتم یکمی یانگوم بازی در بیارم،کور خوندید اگر حدس میزنید که شف اعظم حاضر به خوردن عذای من بشه،درواقع دیروز خودش برای خودش غذا درست کرد و منم لب به غذاش نزدم و قرار شد امروز برای خودم غذا بپزم که شف اعظم شبیخونه زد، انقدر رفت و اومد و از نظریه هاش مستفیض شدم که تموم ذوق من برای یانگوم بازی کور شد و دراخر با ذکر "غلط کردم" غذا رو سرهم بندی کردم و تمام.

اصولا همیشه ماه بانو شاکی میشه که دختر زشته بیا یکم توی اشپزخونه وردست من وایسا غذاها رو یاد بگیر فردا پس فردا ازدواج میکنی و هیچی بلد نیستی و در این مواقع من جیغ بنفش کشان اصرار دارم که نمیــــــــــــخوام من اصلا ازدواج نمیکنم و شفِ اعظم در یک حرکت طوفانی وارد میدان مجادله میشه که ای بابا اصلا نخواستی خونه ی هیچ بری هم باید یاد بگیری خودت از گرسنگی نمیری.با ابروهایی بالا رفته و قیافه ای درهم از صحنه خارج شده و در اتاق سنگر میگیرم. :|

 

خدایی قرنطینه خونگی من با شف اعظم از اون مصیبت های عظمایی هست که باید براش گریست.ما روزانه درکل بیشتر از ده جمله باهم صحبت نداریم،حالا ماه بانو هم نباشه که من توی اتاق زندانی میکنم خودم رو،شف اعظم هم با تلوزیون و اخبار خودکشی میکنه :)))

این چند روز وقتی اخبار میبینه در حالی که متاسف سرش رو ت میده میگه"بزرگی خدا رو ببین یک ویروس به این کوچیکی کل دنیا رو بهم ریخته"یا مثلا "ازبس ناشکری کردیم به این حال و روز افتادیم،سر هم کلاه گذاشتیم،سیستم بانکیمون که ربا هست،این بلا سرمون اومد" یا اینکه "ببین این مسئول که کلی برو بیا داره مریض شده اونوقت این رفتگرا از صبح تا شب دستشون توی اشغال هست اما مریض نمیشن خداروشکر.ببین اینا همه به کار خدا و نیت ادم ها برمیگرده"

و من تایید کنان از محل دور میشم.

 


_شرکت در جلسه دفاع رفیق سال های دور و شنیدنِ تمجید استادها و گرفتن نمره کامل :)

_چشمک های "یکی یه دونه" که فقط مختص من بود،نه فقط لبخند که تمام خوشی های دنیا را به من میداد :)

_دیدن اولین دندان و راه رفتن های "یکی یه دونه".هرچند مجازی و از راه دور اما باز هم سهم من تمام خوشی های دنیا شدبا "یکی یه دونه" که پنجمین نوه هست،جلوه زیباتری از خاله شدن را تجربه کردم :)

_صمیمی شدن با یلدا و شریکِ رازها و پچ پچ های دخترونه اش :)

_مسافرت ستاره به خونه.بیست روز تمام وقت گذروندن باهم.یک عالمه سوغاتی :)

_تعمیر و تغییر دکوراسیون خونه.خیلی سختی داشت،سه ماه تمام اذیت شدیم،حواشی و درگیری هاش جزو اتفاقات بد سال بود اما الان که نشستم و دارم این پست رو مینویسم،چشم میگردونم توی خونه و :) میشینه روی لبام

_کلاس اولی شدنِ ترنم و یاد گرفتنِ نوشتنِ اسمم :)

_پررنگ و ملموس بودنِ حمایت و محبت های داماد بزرگ بزرگه.همراهی کردنش برای مریضی و دکتر رفتن هام.تمام پروسه های تعمیر خونه پا به پامون اومد.چندساعت پیش با حوصله کمک کرد،هال خونه رو تغییر دکوراسیون بدیم.شماره کارت گرفتن برای واریز عیدی :)

 

+این پست شرکت کردن در چالشِ هشت لبخند نود و هشتی شارمینِ عزیز بود.

دعوت میکنم از پری دوست داشتنی،آقای مهربان،یاسمینِ عزیز، مستر ها کو و بیست و دو جان 

امیدوارم که دوست داشته باشید کمی توی صندوقچه خاطراتتون کنکاش کنید و هشت تا لبخند خوشگل رو به اشتراک بگذارید.


اگر استعداد صدا و سیما در موج سواری و فرصت سوزی را نادیده بگیریم در حقش اجحاف کرده ایم!

به جرات میتوان منشا پنجاه درصد از اختلاف ها و جناح بندی های بین مردم را رسانه ی ملی دانست!

حال با تهیه ی گزارشی تحت عنوان "سین هشتم،سردار سلیمانی" از شبکه خبر هم به وظیفه ی خطیر خود که همان تبدیل فرصت به تهدید است عمل کرد تا خدای نکرده این اخر سال به کم کاری متهم نشود!

کاش به توصیه پیشینیان عمل میکردند " هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد" یا حتی اصلاح عامیانه جوان پسند امروزه "قیمه رو نریز توو ماستا"


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ارزانسرای ایرانی مرکز فروش عمده انواع لباس ایرانی زنانه و دخترانه وِب شده ها حواله ارز،صادرات و واردات OmidTabeidi نسلینه دکوراسیون ایرانی cheshmgir کيوان صنعت همه چیز دانلود proarchitecture.parsablog.com