السا به محضِ اینکه میرسه سریع بغلم و میگه خانووووومِ خاکستری من امروز چون مریض هستم،غائبم و باید استراحت کنم تا خوب شم.سریع چندتا سرفه هم توی صورتم میکنه :|
بهش میگم اخه قربونت برم تو که الان اومدی،اینکه نمیشه غائب بودن.
با چشای گرد نگام میکنه و میگه نه من غائبم :)) ی ربع زمان برد تا معنی غائب و حاضر بودن رو بفهمه.
فریمهر یک شیشه عطرِ بچگونه باخوشحالی نشونم میده و میگه خوشبو هست؟
دل به دلش میدم و حسابی با میمیک چهره ام بازی میکنم و تعریفِ عطرش میکنم.
با ناز میگه کادوی ولنتاینم هست!!!
با چشای گرد میگم ولنتاین؟!!! کی برات خریده؟
لوس میشه و تند تند پلک میزنه و با ناز میگه خواهرم برام خریده.
از بینِ تموم مربی ها بچه ها بیشتر میان بغلِ من،دلیلش رو هنوز کشف نکردم اما جدیدا این بغل کردن باعث دردسر میشه.
وقتی یکی از بچه ها میاد سمتم و دستاشو حلقه میکنه دور کمرم،توجه بقیه بچه ها هم جلب میشه و اون ها هم میان،همینطور پیش میره و یهو میبینی بیست تا دختر و پسرِ قد و نیم قد دایره ای همدیگه رو بغل کردن و دردسرِ ماجرا از اینجا شروع میشه که این توده ی بغلی(عجب اصطلاحی)حرکت میکنه و کار به جایی میرسه که در اثر حرکت و فشار وارده من می افتم زمین وبیست تا بچه ها می افتن روی من :|
انگار تفریحِ جدیدشونرو دوست دارند و کلی ذوق میکنند فقط این وسط اونی که شاکیه منم :|
عصر بعد از تموم شدنِ ساعت کاری یکم بیشتر میمونم مهد تا به کارهام برسم،در حین انجام دادنشون به دردودل های مستخدمِ مهد گوش میکنم،کارهام تموم میشه اما اون هنوز داره نظافت میکنه،دلم طاقت نمیاره و میرم کمکش،با اصرار ازش دستمال و الکل میگیرم تا نیمکت ها رو ضدعفونی کنم،یک ریز پشتِ سر هم تشکر و دعام میکنه اما من بغض میکنم از اینکه توی این سن هنوز باید کار کنه و هشتش گرو نهش هست.
شب با احساسِ خوبی رسیدم خونه،(تف به ریا )حس میکردم دیگه بخاطر کمکم هاله نور دارم :)))
درباره این سایت