آسدجواد یک چالش راه انداخته و بنده نیز لبیک گویان به دعوت از دوستان نامه ای به گذشته مینویسم.
هیچ وقت از نصیحت کردن و شنیدن استقبال نکرده ام و بنا گذاشته ام که در این نامه کمتر ژستِ پیر دانا را گرفته و نبش قبر نکنم.
من جانی که در اواخر شهریورِ 1392 هستی سلام
میدانم الان در اوج استیصال و خستگی هستی،درست مثل بوکسوری که رینگ بوکس را بازنده ترک کرده و هنوز جای مشت های حریفِ قدرش توی ذوق می زند،مات و مبهوت هستی.
برای اینکه باور کنی و این نامه را تا آخر بخوانی یکسری کد و نشانه هایی میدهم که بدانی من، تو هستم اما تویی که از مهرماه 1398 آمده!
آذرماه 91 شام غریبان درست راس دوازده شب عمو را از دست دادی.اواخر فروردین 92"سین" مهاجرت کرد و در حالی که با شوخی و بغض ملودی سلطان قلبم را میزدی بدرقه اش کردی.حال هم خداحافظی کردی و عطای آموزشگاه را به لقایش بخشیدی.
بگذار کمی از گوی بلورینم آینده را برایت شرح دهم!دیگر هیچ وقتِ هیچ وقت به آموزشگاه برنمیگردی و دست به ساز نمیشوی!
از این پس با راکد ترین و تنها ترین سال های زندگی ات روبرو میشوی،روابط اجتماعی ات به سمت صفر میل میکند!
"سمی" هم بعد از سه سال مهاجرت میکند و تو تنها تر میشوی،حس آدمی را داری که رها شده!
تمام آرزو ،هدف یا همان رویاهایت هم نقش برآب خواهد شد،موفق نخواهی شد تا دستِ رویاهایت را بگیری و به واقعیت دعوتشان کنی!
من جان
از تو نمیخواهم که سوگواری نکنی چراکه برای تو تمام این رفتن ها و از دست دادن ها سنگین است،درست مثل کودکی نوپا که تنها میشود به یکباره ترسیدی و تمام حس های بد عالم در دلت خانه کرده اند.
سوگواری کن،گریه کن اما در این حال نمان چرا که زندگی برای تو منتظر نمی ماند.دوست ندارم اسیرِ سگِ سیاه افسردگی شوی و غم، رنگ سیاه بپاشد به روزهایت!
من جان
خبر خوب اینکه با تمام این ناملایمت ها کنار خواهی آمد و از این پس "خداحافظی و از دست دادنِ آدم ها" برایت دردناک نخواهد بود،هرکجا و هرکسی هم غزلِ خداحافظی سر دهد،تو با چهره ای بیتفاوت چمدانش را جمع میکنی و با قرآنی در دست بدرقه اش خواهی کرد!
خبر بد اینکه چالش ها و مشکلات هیچ وقت تمامی ندارد و برای همین از تو میخواهم "قوی" باشی.
نمیخواهم روزهای طلایی عمرت را تاوان بدهی تا به مرور یاد بگیری چطور با تنهایی خو کنی و احمقانه به پای این ذهنیت"همه ی آدم ها خوب هستند مگر خلافش ثابت شود" ضربه بخوری.
میدانی؟
از تو میخواهم گاردی محکم داشته باشی و به راحتی به استقبال دوستی با آدم ها نروی،درعوض خودت را در آغوش بگیری و با خودت دوست شوی!
از تو میخواهم به جای قدم زدن در عالمِ رویا روی زمینِ سفت و زمختِ واقعیت قدم برداری.
کمتر آرمان گرا و ایده ال طلب باش و درعوص بیشتر منطقی باش.
کمی خودخواه باش و راحت از دیگران گذر کن!
مراقبِ خودت باش و لطفا منِ بهتر و قوی تری به من تحویل بده.
+ در آخر هم برخلاف رسم هر چالش از کسی دعوت نمیکنم :) هرکدام از دوستان که از ماهیت این چالش خوششان آمده دست به قلم شوند.
درباره این سایت