همین که کمی از نشستم روی صندلی گذشته بود و خدا را شکر میکردم که هیچ سالمندی جلوی رویم سبز نشده،یک خانوم با بچه ای در بغل سوار اتوبوس شد!
انصاف نبود من بشینم و زن جوان ایستاده باشد،با کمی دلخوری درونی بلند شدم و عطای صندلی را به لقایش بخشیدم!
در طول مسیر عجیب این دختر کوچولو دلبری کرد و حسابی روزم را ساخت.من را برد به سال های دورِ بچگی،همان سال هایی که دقیقا از این روسری ها میپوشیدم.یادم آمد یکبار خواستم خودم چتری موهایم را کوتاه کنم و خب کاری کردم کارستان :))) موهایم را از نزدیکی ریشه چیدم و انقدر افتضاح شده بود که همان اتفاق شروعی شد برای روسری سر کردنم.
+اگر کم رویی و خجالت مجال میداد دوست داشتم از نگاه های محبت آمیز و لبخند فراتر رفته و در آغوش میگرفتمش.در طول مسیر هم با اصرار روی صندلی ایستاده بود.
درباره این سایت